silent stars|ستاره های خاموش|Part¹
داخل اتاق شد.اتاق کوچکی که برای او به وسعت دریا به حساب می آمد.نگاهش را از اتاق سرد و نسبتا تاریک به شخصی که لباس های مرطب و اتو کشیده ای داشت و پشت میزی مشکی رنگ نشسته بود داد.
قبل تر هم همچین اشخاصی را دیده بود.ولی این شخص متفاوت به حساب می آمد.
همانطور که به مرد چشم دوخته بود، ناگهان با صدای مرد به خود آمد.
_نمیخواید بشینید؟
کمی معذب شد،مرد دوباره مشغول نوشتن شد،نوشتن و نوشتن.
_اوه...متاسم بله حتما الان مینشینم.
مرد به صندلی رو به روی میز خود اشاره کرد. دختر آب دهان خود را قورت داد و سپس با قدم هایی بلند ولی آهسته آهسته به طرف شخص رفت.
صندلی فلزی رو به روی مرد را گرفت و به طرف بیرون کشید.
بر رویش بنشست و با هولی کوتاه به جلو خود را به میز نزدیک تر کرد.
لب هایش را از هم فاصله داد، مساله ای ذهنش را در گیر کرده بود.با لحنی کنجکاو و آروم پرسید.
_میبخشید ولی همیشه این اتاقک کم نور و بی سر و صداست؟
مرد عینک طبی خود را از روی چشمانش برمیدارد.نگاهی کوتاه به چهره و قامت دختر میاندازد و سپس جواب او را میدهد.
_شاید آره یا شاید هم خیر...خب نمیخواهید شروع کنید؟
دختر انگشتان دستانش را به یکدیگر گره کرد و نگاهش را به آنها داد.
_تمامی این ماجرا ها از روزی برای من عنفوان شد ،از همان بخش که با شخص عجیبی دیداری که حتی به عقل جن هم نمیرسید داشتم.
اضطراب دختر عیین و آشکار دیده میشد.دستان سرد سردش همانند برفی مرطوب ،نمناک و سرد بود.
_بی شبهه میتوانم بگویم که شخص شما هم حتما من را کودکی با تخیلات قوی و مریض خطاب خواهید کرد،ولیکن...
لب پایینش را سخت گزید و در ادامه با تردید گفت.
_خیلی وقت ها مریض خطاب شده بودم،علایق من از نظر جامعه دیوانه وار بود.
مرد که خیلی وقت بود به چهره ی لرزان دخترک چشم دوخته بود با صدای سرد و بی روح خود گفت.
_تکرار...از تکرار کردن بسیار دلزده ام.اما برای بنده اهمیتی ندارد اینکه دیگران چه چیز هایی را بر زبان شوم همچون شمشیر زهر آلود خویش میآورند. از گونه ای که یه شیطان شباهت زیادی دارد و در عین حال فرشته ای مهربان هم میتواند باشد ممکن است اشتباها چیزی را خطاب کنن. مهم حرف شخص رو به روی من است.
قبل تر هم همچین اشخاصی را دیده بود.ولی این شخص متفاوت به حساب می آمد.
همانطور که به مرد چشم دوخته بود، ناگهان با صدای مرد به خود آمد.
_نمیخواید بشینید؟
کمی معذب شد،مرد دوباره مشغول نوشتن شد،نوشتن و نوشتن.
_اوه...متاسم بله حتما الان مینشینم.
مرد به صندلی رو به روی میز خود اشاره کرد. دختر آب دهان خود را قورت داد و سپس با قدم هایی بلند ولی آهسته آهسته به طرف شخص رفت.
صندلی فلزی رو به روی مرد را گرفت و به طرف بیرون کشید.
بر رویش بنشست و با هولی کوتاه به جلو خود را به میز نزدیک تر کرد.
لب هایش را از هم فاصله داد، مساله ای ذهنش را در گیر کرده بود.با لحنی کنجکاو و آروم پرسید.
_میبخشید ولی همیشه این اتاقک کم نور و بی سر و صداست؟
مرد عینک طبی خود را از روی چشمانش برمیدارد.نگاهی کوتاه به چهره و قامت دختر میاندازد و سپس جواب او را میدهد.
_شاید آره یا شاید هم خیر...خب نمیخواهید شروع کنید؟
دختر انگشتان دستانش را به یکدیگر گره کرد و نگاهش را به آنها داد.
_تمامی این ماجرا ها از روزی برای من عنفوان شد ،از همان بخش که با شخص عجیبی دیداری که حتی به عقل جن هم نمیرسید داشتم.
اضطراب دختر عیین و آشکار دیده میشد.دستان سرد سردش همانند برفی مرطوب ،نمناک و سرد بود.
_بی شبهه میتوانم بگویم که شخص شما هم حتما من را کودکی با تخیلات قوی و مریض خطاب خواهید کرد،ولیکن...
لب پایینش را سخت گزید و در ادامه با تردید گفت.
_خیلی وقت ها مریض خطاب شده بودم،علایق من از نظر جامعه دیوانه وار بود.
مرد که خیلی وقت بود به چهره ی لرزان دخترک چشم دوخته بود با صدای سرد و بی روح خود گفت.
_تکرار...از تکرار کردن بسیار دلزده ام.اما برای بنده اهمیتی ندارد اینکه دیگران چه چیز هایی را بر زبان شوم همچون شمشیر زهر آلود خویش میآورند. از گونه ای که یه شیطان شباهت زیادی دارد و در عین حال فرشته ای مهربان هم میتواند باشد ممکن است اشتباها چیزی را خطاب کنن. مهم حرف شخص رو به روی من است.
۲.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.